صد هزاران شعله بر در صد هزاران

ساخت وبلاگ
صد هزاران شعله بر در صد هزاران مشعله کیست بر در کیست بر در هم منم این الفرار از درون نی آن منم گویان که بر در کیست آن هم منم بر در که حلقه می زنم این الفرار هر که پندارد دو نیمم پس دو نیمش کرد قهر ور یکی ام پس هم آب و روغنم این الفرار چون یکی باشم که زلفم صد هزاران ظلمتست چون دو باشم چونک ماه روشنم این الفرار گرد خانه چند جویی تو مرا چون کاله دزد بنگر این دزدی که شد بر روزنم این الفرار زین قفص سر را ز هر سوراخ بیرون می کنم سوی وصلت پر خود را می کنم این الفرار در درون این قفص تن در سر سودا گداخت وز قفص بیرون به هر دم گردنم این الفرار بی می از شمس الحق تبریز مست گفتنم طوطیم یا بلبلم یا سوسنم این الفرار 1075 آینه چینی تو را با زنگی اعشی چه کار کر مادرزاد را با ناله سرنا چه کار هر مخنث از کجا و ناز معشوق از کجا طفلک نوزاد را با باده حمرا چه کار دست زهره در حنی او کی سلحشوری کند مرغ خاکی را به موج و غره دریا چه کار بر سر چرخی که عیسی از بلندی بو نبرد مر خرش را ای مسلمانان بر آن بالا چه کار قوم رندانیم در کنج خرابات فنا خواجه ما را با جهاز و مخزن و کالا چه کار صد هزاران ساله از دیوانگی بگذشته ایم چون تو افلاطون عقلی رو تو را با ما چه کار با چنین عقل و دل آیی سوی قطاعان راه تاجر ترسنده را اندر چنین غوغا چه کار زخم شمشیرست این جا زخم زوبین هر طرف جمع خاتونان نازک ساق رعنا را چه کار رستمان امروز اندر خون خود غلطان شدند زالکان پیر را با قامت دوتا چه کار عاشقان را منبلان دان زخم خوار و زخم دوست عاشقان عافیت را با چنین سودا چه کار عاشقان بوالعجب تا کشته تر خود زنده تر در جهان عشق باقی مرگ را حاشا چه کار وانگهی این مست عشق اندر هوای شمس دین رفته تبریز و شنیده رو تو را آن جا چه کار از ورای هر دو عالم بانگ آید روح را پس تو را با شمس دین باقی اعلا چه کار 1076 لحظه لحظه می برون آمد ز پرده شهریار باز اندر پرده می شد همچنین تا هشت بار ساعتی بیرونیان را می ربود از عقل و دل ساعتی اهل حرم را می ببرد از هوش و کار دفتری از سحر مطلق پیش چشمش باز بود گردشی از گردش او در دل هر بی قرار گاه از نوک قلم سوداش نقشی می کشید گاه از سرنای عشقش عقل مسکین سنگسار چونک شب شد ز آتش رخسار شمعی برفروخت تا دو صد پروانه جان را پدید آمد مدار چون ز شب نیمی بشد مستان همه بیخود شدند ما بماندیم و شب و شمع و شراب و آن نگار مای ما هم خفته بود و برده زحمت از میان مای ما با مای او گشته کنار اندر کنار چون سحر این مای ما مشتاق آن ما گشته بود ما درآمد سایه وار و شد برون آن مای یار شمس تبریزی برفت اما شعاع روی او هر طرف نوری دهد آن را که هستش اختیار 1077 از کنار خویش یابم هر دمی من بوی یار چون نگیرم خویش را من هر شبی اندر کنار دوش باغ عشق بودم آن هوس بر سر دوید مهر او از دیده برزد تا روان شد جویبار هر گل خندان که رویید از لب آن جوی مهر رسته بود از خار هستی جسته بود از ذوالفقار هر درخت و هر گیاهی در چمن رقصان شده لیک اندر چشم عامه بسته بود و برقرار ناگهان اندررسید از یک طرف آن سرو ما تا که بیخود گشت باغ و دست بر هم زد چنار رو چو آتش می چو آتش عشق آتش هر سه خوش جان ز آتش های درهم پرفغان این الفرار در جهان وحدت حق این عدد را گنج نیست وین عدد هست از ضرورت در جهان پنج و چار صد هزاران سیب شیرین بشمری در دست خویش گر یکی خواهی که گردد جمله را در هم فشار
رنگ ست کردن لباس...
ما را در سایت رنگ ست کردن لباس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : elshan omid12295 بازدید : 263 تاريخ : سه شنبه 7 خرداد 1392 ساعت: 12:19